مجري گفتگو: سليم البيك
س: پيش از آنكه صحبتي درباره وضعيت غسان در پيش از فاجعه اشغال فلسطين، در هنگام آوارگي و بعد از پناهنده شدن داشته باشيم براي ما از شخصيت غسان در دوران كودكي بگوييد، آن حرف هايي كه از زبان والدين تان شنيديد و آن چيزهايي كه به شخصه شاهدش بوديد و در خاطر داريد؟
به نظر من سوال شما در درون خود يك سوال ديگر نيز دارد و آن سوال اين است كه ويژگي هاي اوليه اي كه بعدها باعث تشكيل شخصيت غسان كنفاني شد، چه بود؟ در اينجا از خاطرات پدر مرحومم محمد فايز كنفاني از وكلاي فلسطيني كمك مي گيرم. وي در خاطرات خود در خصوص وضعيت غسان در مرحله كودكي چنين نوشته است: «غسان كودكي آرام است كه بايد در اكثر اوقات تنها باشد. او كودكي كوشا و علاقه مند به مطالعه است. علاقه وافري به نقاشي دارد. بي نظم و نامرتب است و اهميتي به لباس ها، كتاب ها و غذايش نمي دهد. وقتي دريا مي رويم كه البته به خاطر نزديكي خانه مان به ساحل يافا، اغلب اين كار را انجام مي دهيم، غسان تنها مي نشيند و يك قايق كاغذي مي سازد و آن را در آب قرار مي دهد و به دقت حركت آن را نگاه مي كند. يك بار كه عمرش هفت سال بود به من گفت: بابا من آلمان ها را بيشتر از انگليسي ها دوست دارم، از او پرسيدم چرا؟ غسان در پاسخ گفت: چون انگليسي ها به يهوديان در جنگ عليه ما كمك كمك مي كنند.»
در مورد آنچه كه در مورد غسان در آن مقطع سني (كودكي) به خاطر دارم، بايد عرض كنم كه مرحوم غسان چهار سال از من بزرگ تر بود و خاطرم هست كه چطور در آن سن خردسالي، دور او حلقه مي زديم و با شوق و اشتياق به داستان هايي كه ساخته و پرداخته ذهن و خيال او بود، گوش مي داديم و او بخش به بخش آن را تعريف مي كرد و تعجب ما را بر مي انگيخت.
س: براي ما از زندگي خانواده تان در عكا و به طور مشخص غسان ـ در قبل از آوارگي ـ بگوييد.
براي روشن شدن مسئله بايد خدمت تان عرض كنم كه ما اصالتا اهل عكا هستيم. خانواده پدرم و خانواده مادرم اهل عكا بودند ؛ ولي پدرم وكيل بود و در يافا زندگي مي كرديم. نكته جالب اينجاست كه در ميان برادران و خواهرانم، تنها غسان بود كه در عكا به دنيا آمد. او در جريان سفري كه خانواده به آن شهر داشت، ديده به دنيا گشود. از آنجايي كه پدرم تاكيد زيادي بر دقت در ثبت مسائل داشتند، ماجرا را با تمامي جزئيات ثبت كردند و به اين نكته اشاره داشتند كه غسان در ماه آوريل سال 1936 در شهر عكا به دنيا آمد. بد نيست كه خدمت تان عرض كنم و اعتراف كنم كه زندگي ما در فلسطين ـ به طور كلي و در تمامي ابعادش ـ يك زندگي آرام و با ثبات بود. پدرم از اولين وكلاي فلسطيني بود. اين امر براي خانواده يك زندگي همراه با رفاه و آسايش در تمامي سطوحش به وجود آورده بود كه از آن جمله مي توان به نظارت بر آموزش فرزندان و رشد يافتن آنها در يك خانواده نخبه فرهنگي و ادبي كه از علم و دانش استقبال مي كرد، اشاره كرد. يادم هست كه غسان سومين فرزند خانواده بعد از خواهر بزرگم مرحوم فائزه و برادر شهيدم غازي بود. او در مدرسه خصوصي «الفرير» در يافا آموزش ديد. وفاداري ايجاب مي كند كه در اينجا عرض كنم پدر مرحومم تاكيد زيادي بر اين داشتند كه ما با يك فرهنگ ملي، اجتماعي و انساني كه اساس آن اخلاق است، رشد پيدا كنيم و اين كار را از طريق پيگيري مداوم و راهنمايي كه خارج از نظام تدريس به ما مي كردند، به انجام مي رساندند.
س: در حالي زمان اشغال فرا رسيد كه غسان تنها دوازده سال داست. براي ما از وضعيت غسان در مسير آوارگي و حركت به سمت جنوب لبنان بگوييد.
فاجعه اشغال فلسطين در خانواده و فرزندان تاثيري عميق بر جاي گذاشت، همان طور كه در وجود تمامي نسل ها باقي گذارده بود. اشغال فلسطين با آن پيامدهاي فاجعه بارش يك تحول هولناك و وحشتناك بود. تاثير بروز اين تحول گذرا نبود ؛ بلكه با خود رنج هاي فراواني را به دنبال داشت كه درك اين رنج ها و پيامدهاي آن، تنها براي كساني امكان پذير است كه آن مقطع زماني و بعد از آن را تجربه كرده اند. اگر ساده بگوييم، اين تحول به معناي تبديل شدن يك فردي كه همه چيز دارد، به فردي است كه مطلقا هيچ چيزي ندارد. اين تحول و تغيير وضعيت، در حكم مرگ است يك مرگ مستمر كه در هر روز و هر لحظه حس مي شود. اين تغيير وضع به معناي آن است كه صبح با نااميدي و ياس از خواب بيدار شويد. اين تغيير وضعيت به معناي آن است كه پيرمردي با چشمان خويش ببيند چگونه كاخ آرزوها و بنايي كه براي آينده حيات خويش ساخته و سنگ هايي كه روي هم گذارده ـ آن هم در جايي به نام ميهن و در زماني كه او خود آن زمان را ساخته و طراحي كرده و با آهنگش خود را سازگار نموده است ـ همه اش فرو مي ريزد و به جز بدبختي و ادامه دادن راه مرگ چاره اي ندارد و بايد براي ساختن يك زندگي ديگر، وارد چالشي جديد گردد.
غسان و تمامي فرزندان اين نسل و دوره، در چنين وضعيت تراژديك و فاجعه باري زندگي كردند و از آنجايي كه غسان نيز مانند آنهايي كه جاي سرانگشت شان همچنان در كتاب تاريخ وجود دارد، از ژن خاصي برخوردار بود اين تراژدي برايش حكم بذر جديدي را داشت كه بر استعدادش افزود. غسان از اين استعداد در حوزه ادبيات، سياست، انسانيت و اقدامات مبارزاتي استفاده كرد تا از آن براي مستند كردن حقايق سود برد. او استعداد خود را به چراغ اميد آراست تا به اين ترتيب ارزش ميهن پرستي و تعلق به ميهن را در وجود نسل هاي مختلف احيا نمايد. فاجعه اشغال فلسطين با تمام حوادث و پيامدهايش حكم جرقه اي را داشت كه به يك باره تمام انرژي و پتانسيل موجود در غسان را آزاد كرد و بر تمامي فعاليت ها و عرصه هايي كه به آنها پا گذاشت و خلاقيتش را در آنها نشان داد، سايه افكند.
س: براي ما از دوره اي بگوييد كه بعد از آوارگي و كوچ اجباري، در لبنان گذرانديد البته پيش از آنكه با قطار به حمص برويد. راستي! چرا حمص را انتخاب كرديد و چرا بعد از آن، اين شهر را ترك كرديد و به منطقه زبداني در حوالي دمشق رفتيد؟
در كتاب خودم با عنوان (صفحات ناخوانده از كتاب زندگي غسان كنفاني)، حوادث زيادي از دوره كودكي و نوجواني شهيد غسان ذكر كرده ام كه سفر تلخ آوارگي بخش گسترده اي از اين حوادث را تشكيل مي دهد. بنده تاكيد زيادي بر اين داشتم كه در اين كتاب از آن مرحله مهم از زندگي غسان صحبت كنم، مرحله اي كه خودم آن را تجربه كردم.
شايد هيچ كس به اندازه بنده ـ با اين مرحله از زندگي غسان ـ آشنا نباشد ؛ چرا كه خودم اين مرحله را تجربه و از نزديك آن را لمس نمودم. پرداختن به اين موضوع بدان خاطر بوده است كه اين مرحله از زندگي غسان، نمونه اي از زندگي و رنج هاي فرزندان يك نسل بوده و باعث طرح سوالات فراواني در ذهن غسان شده و او را واداشته تا به دنبال جواب هايي براي اين سوالات بگردد. برخي از اين جواب ها را در قالب ماجراهايي كه شايد بي اهميت به نظر برسد ـ ولي به نظر بنده با اهميت است ـ ذكر كرده ام ؛ زيرا اين جواب ها از زبان كودكي نقل شده كه هنوز به سن دوازده سالگي نرسيده است. به عنوان نمونه و براي آنكه اين موضوع بهتر روشن شود، بايد براي تان ماجرايي تعريف كنم. روستاي «الغازيه» اولين جايي بود كه در سفر تلخ آوارگي به آنجا رسيدم. ظروف ساده اي داشتيم كه با استفاده از آن، از محلي دور آب مي آورديم. خورشيد كاملا طلوع كرده بود. خاطرم هست كه پرتو خورشيد داخل خانه مان شده بود، خانه اي كه در محله «المنشيه» در ساحل درياي يافا قرار داشت. من كه در سن هشت سالگي بودم، از غسان پرسيدم: اين خورشيد ما است؟ غسان كمر لاغر و نحيفش را به تنه درختي بزرگ تكيه داد و با اندوه جواب داد: بله! اين همان خورشيد است فقط ما به آن پشت كرده ايم.
پايداري، اميد و انتظار در تمام اين مدت در وجودمان موج مي زد. خبر وعده آزادي، بازگشت و شعارهايي به ما رسيد كه هفت ارتش عربي سر مي دادند. ارتش هاي عربي مي گفتند كه تا دست يابي به پيروزي حتمي تنها يك جنگ چند روزه فاصله وجود دارد و به همين خاطر، از محل زندگي خود خارج شويد تا ما توان جنگيدن با دشمن را داشته باشيم. ضمنا بعد از چند روز شما را به محل زندگي تان باز مي گردانيم. بعد از گذشت زمان، مشخص شد كه حقيقت پيش آمده آن قدر هولناك است كه احدي نمي تواند كنه آن را بيان و تفسير نمايد. روستاي «الغازيه» را به سمت شهر حلب ترك گفتيم. در مورد چرايي پافشاري پدرم براي توقف در حمص بايد عرض كنم كه ايشان از همان ابتدا به فكر رفتن به دمشق بودند ؛ زيرا در آنجا دوستان زيادي داشتند به ويژه مرحوم شيخ محمد الأشمر و نيز دوست صميمي اش، مرحوم محمد ياسين كه پيش از ما به دمشق و شهر زبداني واقع در حومه دمشق پناه آورده بود. اجازه بدهيد تا بخشي از كتاب فوق الذكر را براي تان بخوانم شايد بيانگر گوشه اي از رنج هايي باشد كه ما در زبداني تحمل كرديم. «خاطرات گذشته مرا بر روي صندلي پايه كوتاه ميخكوب مي كند، صندلي كه من و غسان مشتركا از همان صبح زود روي آن نشسته ايم. پيش از طلوع خورشيد تصميم خود را گرفته بوديم. منتظر بوديم كه شيخ سعيد، تنها قصاب روستا گوسفند را بكشد تا ما شكمبه و پاچه هايش را پيش از آنكه آنها را به سطل آشغال بريزد، برداريم … [بعد از بازگشت به خانه] مگس ها همه جا را پر كرده بودند … اوضاع به هم ريخته بود … فكر كنم پدرم را ديدم كه ناراحت و عصباني بود و غذاي پخته شده را با خود برداشت و بر زمين ريخت … منظورم شكمبه و پاچه گوسفند است … سپس به سمت اتاق كوچك محل زندگي مان دويد، من از پشت شيشه ضخيم اتاق به او نگاه مي كردم. يك صندوق چوبي كه با ورقه رنگ شده حلبي و ميخ هاي مسي پوشيده شوده بود، برداشت. آن را باز كرد و داخل آن را به هم مي ريخت. از پايين صندوق چيزي برداشت كه مشابه آن را قبلا ديده بودم. آن را نزديك سرش گرفت. مادرم، غسان و فائزه به سمتش رفتند و با او گلاويز شدند تا آن قطعه فلزي سياه رنگ (اسلحه) را از او بگيرند و از دستش آن را بكشند. موضوع تمام شد. در مسيرمان به سمت منبع آب، از غسان پرسيدم: غذا هيچ شد؟
غسان بدون آنكه به صورت من نگاهي بياندازد، گفت: چون ما گوشت دوست نداريم.
من گفتم: ولي من گوشت دوست دارم.
با جلوي صندل پاره شده اش، به سنگي لگد زد و زير لب گفت: پس بايد ياد بگيري كه چطور از چيزي كه دوست داري، متنفر باشي.
غسان چند لحظه اي سكوت كرد و در ادامه گفت: يا آنكه ياد بگيري چيزي را كه از آن متنفري، دوست داشته باشي.
س: از خاطرات دوران حضورتان در دمشق و وضعيت غسان در آن دوره چيزي در ذهن داريد كه براي ما تعريف كنيد؟
بعد از مدتي اقامت در منطقه زبداني (واقع در اطراف دمشق)، براي يافتن قوت روزمره مان با مشكل مواجه بوديم كه اين موضوع غازي، غسان، مروان و من را وا مي داشت تا مشغول كارهاي ساده و ابتدايي فراواني شويم تا اينكه براي تامين هزينه خوراك خانواده، مقداري اندكي پول كسب كنيم. اجازه بدهيد تا باز هم بخش هايي از كتاب خودم را خدمت تان بخوانم شايد كه جوابي به پرسش شما باشد. در اين كتاب آمده است: «پدرم براي اصلاح، مرا به انتهاي خيابان مستقيمي مي برد كه جاي يك تراموا (در حال رفت و برگشت) بود و مي توانست تعداد اندكي خودرو و شمار زيادي گاري و كالسكه كه قاطر و خر آن را مي كشيدند، جاي دهد كه البته بايد به آن شلوغي حضور فروشندگان در محله «الميدان» دمشق را نيز اضافه كرد. اين خيابان منتهي به منطقه «بوابه الله» مي شد. در حالي كه تنها چند متري با آرايشگاه فاصله داشتيم، وارد كوچه اي تنگ مي شديم و يك دور قمري مي زديم تا از آن طرف همان خيابان مستقيم در بياييم و همين كار را نيز در هنگام برگشت انجام مي دهيم، بدون آنكه دليل اين كار را بدانيم.
مي دانستيم كه اگر راه را به صورت مستقيم طي مي كرديم، مسافت كوتاه مي شد ؛ ولي با اين وجود جرات آن را نداشتيم كه به مخالفت با پدر بپردازيم يا آنكه در مقابل اصرار و پافشاري او بر ورود به آن كوچه تنگ و يك دور قمري كامل زدن ـ آن هم براي پيمودن يك مسافت ده متري ـ مقاومت نماييم. بعدها متوجه شديم كه رستوران شيخ محمد الأشمر در فاصله ده متري آن مكان قرار داشته است [و پدر براي آنكه شيخ از وضعيت نابسامان مالي مان پي نبرد، از آنجا عبور نمي كرده است]
در گذشته و در جريان مبارزه مردم سوريه با استعمارگران فرانسوي، پدرم با خودروي شخصي خود و از مسير لبنان، انواع سلاح و مهمات مورد نياز براي انقلابيون سوري را تامين مي نمود و آن را شخصا تحويل شيخ مجاهد «محمد الأشمر» مي داد و در راه بازگشت از مسير لبنان نيز انواع اسلحه را براي انقلابيون فلسطيني تامين مي نمود. در اكثر اوقات در اين سفرها يك دختر جوان انقلابي به شكل داوطلبانه با او همراه مي شد تا اينكه چنين به نظر برسد كه اين يك سفر خانوادگي است و به اين ترتيب، كار پنهان و مخفي تر باقي بماند.
در صبح يك روز باراني، در حالي كه پدرم در بازار نزديك رستوران شيخ و در داخل يكي از مغازه هاي سبزي فروشي، لوازم مورد نياز منزل را خريداري مي كردم، سر و صدايي توجه او را به خود جلب كرد و شنيد كه يكي از آنها مي گويد: شيخ آمد.
پدر ـ پيش از آنكه از ديد شيخ محمد الأشمر پنهان شود ـ خود را با ايشان رو به رو ديد. دو نفر همديگر را در آغوش كشيدند و بسيار گريستند. شروع به صحبت كردن با هم نمودند. شنيدم كه شيخ مي گفت: تو نبايد خجالت بكشي.
در عصر آن روز يك گاري بزرگ كه يك اسب قوي آن را مي كشيد، مقابل خانه ما ايستاد و بار خود كه شامل شكر، برنج، صابون، روغن، آرد، ماست و مقداري لباس بود جلوي درب منزل ما خالي كرد. صاحب گاري گفت: هديه اي است از شيخ محمد الأشمر.
س: چرا خاطرات پدرتان را منتشر نكرديد؟ پدرتان در خاطرات خود در مورد غسان چه مي گويد. ممكن است مختصري از آن را براي ما نقل كنيد؟
باور كنيد آروزي من اين است كه بخش هاي مهم و مفيد از خاطرات پدر مرحومم را منتشر كنم ؛ ولي اين كار ساده نيست. پدرم نگارش اين خاطرات را از سال 1924 شروع كرده و اين كار را هر روزه و تا سال 1983 يعني يك سال پيش از وفات خود انجام داده است. اين خاطرات مشتمل بر ده جلد است كه با خط خود ايشان تحرير شده و خاطرات روزانه و متفاوتي را ـ از خصوصي گرفته تا عمومي ـ در خود جاي داده است و دسته بندي آنها و جدا كردن مطالبش از همديگر نيازمند تلاش بسياري است و مستلزم صرف زمان و كار زيادي مي باشد. بنده در حال حاضر با مشكلات مادي و غير مادي فراواني رو به رو هستم كه به بنده اجازه نمي دهد تا حداقل چند سال براي انجام اين كار زمان بگذارم. در كتاب بنده بسياري از بخش هاي آن خاطرات ـ به ويژه در آنجايي كه مربوط به شهيد غسان مي باشد ـ ذكر شده است. پدر در خاطرات روز 12/2/1950 خويش مي نويسد: «نامه اي را به وزير امور خارجه ايتاليا فرستادم و در آن از علايق غسان گفتم. بنده شخصا معتقدم و ترديد ندارم كه آينده اي درخشان در انتظار غسان است به ويژه آنجا كه بحث بر سر نقاشي، خط و ادبيات عربي مي باشد.»
در خاطرات 21/2/1950 پدر آمده است: «غسان به دبيرستان دولتي كه مديريت آن را سليم اليازجي بر عهده دارد، رفت تا براي دادن امتحانات دريافت مدرك ابتدايي آماده شود.»
پدرم در جاي ديگر از خاطرات خود مي گويد: «امروز مطمئن شدم كه غسان عضو جنبش ناسيوناليسم عربي است و در روزنامه الراي كه تريبون اين جنبش است، فعاليت دارد و بيشتر وقتش را در دفاتر اين جنبش مي گذراند. او به همراه دوستانش در دفاتر روزنامه الايام سوريه اعتصاب كرده اند. در اين اعتصاب كه از بامداد دوشنبه 25/4/1955 آغاز شده و تا شامگاه يك شنبه 1/5/1955 ادامه دارد، اعتصاب كنندگان با اعتصاب غذاي خود به دنبال تحقق خواسته هاي آموزگاران هستند. غسان همچنين در آغاز ژوئن 1955 تا اواسط آگوست 1955 از ساعت 9 تا 12 شب در روزنامه الايام كار مي كرده و حقوقش نيز صد ليره در ماه بوده است.»
در خاطرات روز 12/9/1955 پدر آمده است: «غسان به كويت سفر كرد تا با حقوق 721.25 روپيه، به عنوان معلم مدرسه در وزارت آموزش و پرورش مشغول كار شود. نامه هاي او براي ما جذاب و دل انگيز بود.»
پدرم در جايي ديگر از خاطراتش مي نويسد: «چقدر دوست داشتم غسان و برادرانش كه در سراسر دنيا پخش شده اند، پيش من بودند و همه با هم در يك خانه زندگي مي كرديم، خانه اي كه با همديگر در ساخت آن مشاركت مي نموديم ؛ ولي با اين وجود، هر روز نوشته هاي غسان و مقالاتي را كه با اسامي مستعار مي نويسد، مي خوانم. نگرانش هستم و در عين حال، به او افتخار مي كنم. احساسم اين است كه او يك روز انسان بزرگي خواهد شد. احساس مي كنم كه او قسمتي از وجود ما است. رنج ها و مشكلات در تمامي اشكال و انواع خود كه غسان هر روز آن را تجربه مي كند، از او يك فلسطيني واقعي ساخته است … دست حق يارت غسان … اي جگرگوشه پدر…»
س: همان طور كه در كتاب خود تحت عنوان «صفحات ناخوانده از كتاب زندگي غسان كنفاني» گفته ايد هديه اي كه فائزه، خواهر بزرگ ترتان ـ هنگام دريافت اولين حقوقش ـ به غسان داد، يك خودنويس فاخر بود كه غسان با آن داستان ها و متن هاي اوليه اش را براي راديو مي نوشت و اين خودنويس انگيزه اساسي در علاقه غسان به نوشتن داشته است. چه چيزي از آن روزها به ياد داريد كه براي ما تعريف كنيد؟
هديه اي را كه فائزه به غسان داد، خوب به خاطر دارم. يك خودنويس فاخر بود كه غسان تا مدت ها آن را نگاه داشت و در آن برهه اولين داستان ها و نيز نمايشنامه هايي كه گهگاه براي راديو سوريه و برنامه «بخش دانشجويان» مي فرستاد، با آن مي نوشت. غسان با همان خودنويس براي روزنامه الايام مطلب مي نگاشت. او با افتخار مي گفت اولين خودنويس فاخري را كه هديه گرفته، انگيزه مهم و اساسي او در تمايلش به نوشتن بوده است. خواهر مرحومم «فائزه» ـ همان طور كه هميشه گفته ام ـ مادر دوم ما بود و در تمامي موفقيت هاي مان نقش داشت. فائزه براي غسان حكم يك مادر معنوي را داشت كه او را نصيحت مي كرد و پيشرفت ادبي اش را دنبال مي نمود. فائزه تاكيد داشت كه با غسان درس بخواند و با او در مورد آنچه مي نويسد يا نقاشي مي كند، بحث و تبادل نظر نمايد. بعد از آن نوبت به مطالعه هر روزه و اجباري اصول و قواعد زبان عربي و نيز قرائت آيات قرآن مي رسيد ؛ البته فائزه تاكيد داشت كه غسان قرآن را چندين بار و با صداي بلند قرائت كند تا اينكه در تلفظ درست كلمات، آگاهي كامل از مخارج حروف، اعراب كلمات و بيان درست مواضع تعجب و پرسش در آيات مهارت كسب كند كه اين امر از همان آغاز باعث تثبيت بنيه زباني و ادبي غسان ـ آن هم به شكلي درست و مستحكم ـ گرديد و تاثير زيادي در خلاقيت هاي غسان در ترسيم و توصيف ريزبينانه صحنه ها، استفاده از زبان مستحكم و ساخت منسجمي داشت كه از نمادهاي اصلي و فرعي مربوط به قهرمانان، حوادث داستان و نيز رمان هايي كه بعدها مي نوشت، ارائه مي نمود.
بي شك پدرم خيلي زود نبوغ فطري غسان را كشف كرد و بعدها فائزه نيز به اين حقيقت پي برد و به همين خاطر برايش قلم، دفترهاي زيبا، كتاب هاي خوب، برگه هاي نقاشي، مداد رنگي و ذغال نقاشي مي خريد و با احتياط و مهرباني استعداد غسان را كنترل مي كرد. فائزه هر چه را كه غسان مي نوشت، مي خواند و با او درباره كلمات به كار رفته، موضوع و هدفي كه نوشته هايش دنبال مي كرد، بحث مي نمود و در بسياري از اوقات، شديدا از او انتقاد مي نمود.
بي شك، غسان در عنفواني جواني كه با رنج ها و محنت ها دست به گريبان بود، فهميد كه چرا و چگونه فائزه جهت تامين زندگي شرافتمندانه براي خانواده و نيز پيشرفت آن در اكثر زمينه ها، تصميم گرفته است تا در چندين جبهه بجنگد و تلاش كند و همين امر باعث شد تا ميان او و لميس كه همراه هم به شهادت رسيدند، رابطه عاشقانه اي آتشين ايجاد گردد كه نتيجه آن زيباترين نامه ها و خاطرات و لطيف ترين احساسات و عواطف بود كه غسان صرفا به خاطر همين احساسات به نگارش دست زد و اولين توليدات ادبي خود را تقديم همين احساسات نمود.
فائزه بانويي قوي و استوار بود. او را در روز مرگ مادر ديدم. از نظر روحي داشت خرد مي شد ؛ ولي خيلي سريع خود را محكم و پا بر جا نگاه داشت. روزي كه غسان و همسرش لميس به هشادت رسيدند، فائزه از پا افتاد و خرد شد. از صميم قلب آرزو مي كردم كه اي كاش جان خود را مي دادم ؛ ولي اين طور او را اندوهگين نمي ديدم.
س: با توجه به تاثير قوي كه فائزه بر غسان ـ به عنوان نويسنده و هنرمند ـ داشت، براي ما از رابطه غسان با خواهرش صحبت مي فرمائيد؟
فكر كنم پاسخي كه به سوال قبلي شما دادم، حق موضوع را ادا كرده باشد.
س: رابطه غسان با برادرانش و به طور مشخص با شخص شما چطور بود. توصيف شما از برادر بزرگ تان چيست؟
همين كافي است كه خدمت تان بگويم كه او براي من يك نمونه و الگو بود. در همه چيز، برايم به عنوان منبع معرفت و شناخت بود. او در تمام مراحل زندگي در كنار من بود. انساني مهربان نسبت به خانواده و والدينش بود. با آن روح و قلب بزرگ هميشه در كنار ما بود و به خاطر وفاداري نسبت به غسان است كه همچنان درباره او و افتخاراتش مي نويسم و هنوز هم به خاطر دوري و هجرانش اشك مي ريزم و چيزي كه در اين ميان مرا آرامش مي دهد، آن است كه او حتي در كوچ خود، اصرار داشت كه [با شهادت خويش] نشان عزت و افتخار بر سينه ما حك كند.
س: براي ما از دوره اي بگوييد كه غسان كنفاني در اواخر سال 1952 از سوي سازمان امداد رساني و ايجاد فرصت هاي شغلي براي آوارگان فلسطيني (آنروا) به عنوان معلم هنر در مركز آموزشي (اليانس) تعيين شد به ويژه در وضعيتي كه پدرتان مي خواست غسان را به مدرسه آموزش خلباني بفرستد.
كم سن و سال بود كه مدرك دوره ابتدايي را تمام كرد و شرايطي فراهم شد تا به عنوان مدرس نقاشي و هنر در مركز آموزشي «اليانس» مشغول به كار شود. من از دانش آموزان آن مركز بودم. غسان بعد از حل مشكلات اندكي كه با دانش آموزان داشت، توانست حضوري چشم گير از خود به نمايش گذارد. خاطرم هست اولين روزي كه در كلاس و در ميان دانش آموزان حاضر شد. يادم مي آيد كه قد و قامت برخي دانش آموزان از غسان بلندتر بود. روز 18/11/1953 بود كه او كار خود را به عنوان معلم نقاشي در مدارس وابسته به سازمان آنروا و مركز آموزشي «اليانس» شروع كرد ؛ البته غسان در كنار تدريس، براي كسب مدرك ديپلم نيز درس مي خواند. در همان برهه بود كه با محمود فلاحه آشنا شد. محمود بستر را براي آشنايي غسان با دكتر جرج حبش فراهم نمود. بنده معتقدم كه تاريخ مذكور، آغاز عضويت غسان در جنبش ناسيوناليسم عربي بود.
غسان علاوه بر آنكه به عنوان معلم در مدارس آنروا فعاليت مي كرد، در مدرسه خصوصي «دوحه الوطن» نيز به تدريس مي پرداخت و براي مدت كوتاهي نيز به عنوان نقاش در دفتر مجله «الإنشاء» با صاحب امتيازي نجيب الحفار فعاليت نمود.
كلاس ششم ابتدايي بودم. غسان در زنگ سوم و براي اولين بار وارد كلاس ما شد. مدير او را به دانش آموزان معرفي كرد و سپس او را در حالتي كه غرق در حيرت و سردرگمي بود، ترك نمود. بدون شك غسان هنگامي كه دانش آموزان به نشانه احترام براي او بلند شدند، متوجه اين نكته گرديد كه قد و قامت برخي آنها بلندتر از او است و بيشتر آنها هم سن و سال او هستند يا فاصله سني چنداني با او ندارند. اين موضوع باعث شد تا اولين بار خود را در برابر يك تجربه منحصر به فرد ببيند. او نيز همچون من متوجه شد كه برخي دانش آموزان در گوشه كلاس به همديگر چشمك مي زنند. خود را كنترل كرد. ديدم كه دندان ها و دست هايش را به هم مي فشرد. يك قطع گچ برداشت و به دانش آموزان پشت كرد و روي تابلوي كلاس با خطي زيبا و بزرگ نوشت: «درس نقاشي» ناگهان و به شكلي غير عادي برگشت كه اين امر به او فرصت مي داد تا وارد بحث در مورد موضوعي مهم شود كه به اعتقاد بنده براي ورود به آن، با خود درگير بود. با يكي از دست هايش روي پشتي صندلي فشار آورد. قطعه گچي كه در دست داشت، دور انداخت. سپس گفت: مي دانم كه شما انتظار چنين اتفاقي را نداشتيد و فكر نمي كرديد كه شخصي چون من، معلم شما شود. بنده در مورد جزئيات اين موضوع ـ حداقل در حال حاضر ـ صحبت نخواهم كرد. مهم اين است كه من و شما در يك كلاس هستيم. شايد از نظر سن و قد با هم يكي باشيم ؛ ولي مهم اينجا است [كه به سرش اشاره كرد] ضمنا من قدرت هم دارم و خيلي راحت مي توانم در موقع لزوم از آن استفاده كنم. شما هستيد كه در اين رابطه تصميم مي گيريد.
سپس غسان يك نگاه طولاني به صورت همه انداخت. در تمام لحظات تلاش مي كردم كه نگاه مان با يكديگر گره نخورد. لذت مي بردم كه به چهره دوستانم نگاه كنم و پژواك حرف هاي بزرگي را كه غسان زده بود، در صورت آنان بخوانم ؛ ولي هيچ كدام از آنها واكنش كلامي يا فيزيكي از خود بروز ندادند. غسان دوباره به سراغ تابلو رفت و بار ديگر بر روي آن نوشت: نمايشگاه نقاشي فلسطين.
س: درباره درس هاي نقاشي چه براي ما داريد به ويژه آنكه شما در آن روزي كه غسان مستقيما وارد كلاس شد و بر روي تابلو نوشت: «يك منظره هولناك را ترسيم كنيد» دانش آموزش غسان و او معلم نقاشي شما بود. چه اتفاقي در آن روز افتاد؟
سال هفتم بوديم. كلاس هنر بود كه البته من هم دانش آموز آن كلاس بودم. غسان اين بار نيز با اعتماد به نفس وارد كلاس شد و به سمت تابلو رفت و با خط بزرگ نوشت: «يك منظره هولناك بكشيد»
دانش آموزان احساسات متفاوتي را از خود بروز مي دادند. برخي ها متعجب بودند و برخي ديگر با شور و اشتياق با موضوع برخورد كردند. قلم ها شروع به ترسيم اشكال مختلف كرد. يكي از آنان دريايي پر از امواج را كشيد. يك دانش آموز ديگر يك جنگ انبوه را نقاشي كرد. نقاشي سوم مربوط به يك تانك يا هواپيما بود. نفر ديگر چهره يك حيوان وحشي با دندان هاي تيز را نقاشي كرده بود. بدين ترتيب، سيل نقاشي بود كه به سمت ميز رو به روي غسان سرازير مي شد. غسان با دقت تمامي نقاشي ها را نگاه مي كرد و پس از خط زدن، در پايين برگه اين عبارت كوتاه را مي نوشت: «ترسناك هست ؛ ولي هولناك نيست»
وقتي همه نقاشي هاي شان را تحويل دادند، غسان به سمت تابلوي كلاس رفت و يك دفتر باز را نقاشي كشيد و آن را با رنگ سرخ، رنگ آميزي كرد و در زير آن با خط بزرگ نوشت «دفتر زندگي». سكوت حكمفرما شد. در همان لحظه محمود فلاحه، معلم زبان عربي وارد كلاس شد تا از نزديك شاهد شنيده هاي خود در مورد جوان لاغر و نحيفي باشد كه نمونه فعال و ديناميك از يك انسان مدرن فلسطيني است، انساني كه در يك زمان كوتاه و از طريق تدريس هنر، نقاشي و فن كه يك درس حاشيه اي به شمار مي رفت و مورد توجه آوارگان نيازمند فلسطيني نبود، توانست احساس تسليم شدن را در ميان آنها از بين ببرد و عرصه اي متفاوت براي فلسطينيان مقهور و مهزوم ايجاد كند، عرصه اي كه در آن قدرت ايثار و گذار از وضعيت موجود، در راس تمام اولويت ها بود. او تصويري جديد از فلسطيني مجاهد و ايثارگر ترسيم كرد كه البته هنوز اين تصوير تكميل نشده بود.
س: در سال 1954، غسان تحصيلات دانشگاهي خود را در دانشكده ادبيات آغاز كرد و در همان زمان به عنوان نقاش در مجله «الإنشاء» فعاليت مي نمود و مدرس نوبت دوم مدرسه دوحه الوطن بود. غسان در عين حال توجه زيادي به حضور در دفاتر مجله «الراي» و نيز قلم زدن براي اين مجله كه تريبون جنبش ناسيوناليست عربي بود، داشت و براي نشريه «الحريه» و «الثقافه السوريه» و غيره مطلب مي نوشت. چه خاطره اي از آن دوران داريد؟
در پاسخ هاي كه پيش از اين داده شد، تمامي اين موارد ذكر گرديد. انجام اين همه كار، نشان از انرژي گسترده غسان داشت كه به يك عادت براي او مبدل شده بود. اين وضعيت ـ همان طور كه پزشكان مي گفتند ـ باعث ابتلاي وي به بيماري قند در دوره جواني گرديد كه نتيجه فشار و خستگي مستمر بود. مثل اينكه مرحوم با مرگ مسابقه مي داد.
س: توجه غسان به مسائل سياسي ـ به ويژه وابستگي اش به جنبش ناسيوناليسم عربي ـ از كي آغاز شد؟ در سال 1955، وي به كويت سفر كرد. آيا اين سفر مرحله اي جديد از زندگي او به شمار مي رفت؟ چه خاطره اي از دوره اول سفر غسان داريد، به ويژه در آن برهه اي كه غسان آن را در تنهايي و دور از خانواده و دوستانش سپري كرد؟ براي ما از نامه هايي كه براي تان ارسال كردند، بگوييد. آيا اين نامه ها را همچنان نگاه داشته ايد؟
پدرم در خاطراتش عبارتي كوتاه را ذكر مي كند و شايد اين عبارت، جواب سوال شما باشد. پدرم مي گويد: نامه هايش براي ما جالب و دل انگيز بود.
بله! ما هر قطعه برگه اي كه غسان در آن چيزي نوشته است، نگاه داشته ايم ؛ زيرا ميراثي عظيم و ارزشمند براي ما به شمار مي رود.
س: با خبر ابتلاي غسان به بيماري قند چطور برخورد كرديد؟ او خود با اين موضوع چگونه برخورد كرد؟
با اين سوال تان در درون من غمي كهنه را زنده و دردي قديمي را تازه كرديد.
س: تا چه حد مي توان غسان كنفاني را يك دارايي متعلق به يك خانواده، حزب يا ملت به حساب آورد؟
غسان با وجود مسئوليت سياسي ـ عملياتي كه بر عهده داشت و علي رغم اينكه ايدئولوژي خاصي را دنبال مي كرد و به دنبال كارهاي مطبوعاتي بود ؛ ولي توانست از طريق آثار ادبي خود به عمق غم ها و مشكلات انسان فلسطيني نفوذ كند. او از جوامع فلسطيني، اردوگاه ها و ساكنان آن و نيز رنج هايي كه با آن دست و پنجه نرم مي كردند، سخن مي گفت. او از اميد حرف مي زد به همين خاطر وجدان بيدار مردم بود و توانست اين جايگاه و محبوبيت گسترده را در ميان فلسطينيان براي خود كسب كند. او علاوه بر آنكه عضوي از خانواده ما و برادر بنده محسوب مي شود ؛ ولي از دايره تعلق به يك خانواده خاص خارج شده و به همه تعلق دارد نه فقط فلسطينيان، بلكه همه كشورهاي عربي و جهان.
خداوند اديب شهيد غسان كنفاني و تمامي شهداي عزيزي كه در راه آزادي و بازگشت به ميهن جان سپرده اند، مشمول رحمت خود نمايد.