“خالد جندی” پژهشگر مرکز بروکینگز در شهر واشنگتن ـ پایتخت آمریکا ـ که در فاصله سال های 2004 تا 2009 در تیم مذاکره کننده فلسطینی حضور داشت، به تازگی کتاب جدید خود با عنوان “نقطه کور؛ آمریکا و فلسطینی ها از بالفور تا ترامپ” را منتشر کرد که در آن به تشریح روابط میان آمریکا و فلسطینی ها طی بیش از 100 سال گذشته پرداخته است.
به گزارش مرکز اطلاع رسانی فلسطین، جندی در این کتاب خود خاطر نشان می کند که «مسئولان آمریکایی از مدت ها پیش “نقطه کوری” در نگاه هایشان نسبت به دو عرصه مهم و سرنوشت ساز دیپلماسی مرتبط با مساله فلسطین دارند و آن قدرت و سیاست است. همان طوری که اکثر دیپلمات ها یا مذاکره کنندگان می دانند موفقیت هر گونه طرح صلحی به همان میزانی که به عوامل داخل اتاق های مذاکرات بستگی دارد، به محرک های موجود در خارج از این اتاق ها نیز بستگی دارد.
این پژوهشگر مرکز بروکینگز که در کتاب خود به نقش آمریکا در جانبداری از رژیم صهیونیستی در جریان نظارت بر مذاکرات سازش میان طرفین فلسطینی و صهیونیستی اشاره کرده است، تصریح می کند که «از سویی، کاملا مشخص است که طرف قویتر تحرک و پویایی بیشتر و گزینه های بهتری از طرف ضعیفتر دارد و در عین حال، اکثر مذاکره کنندگان می دانند که مذاکرات تنها میان دو رهبر یا دو هیاتی که بر سر میز می نشینند، صورت نمی گیرد، بلکه هر طرفی روایت های ملی خاص خود، افکار عمومی ملت خود و حتی مخالفت های سیاسی با قدرت حاکم و محدودیت های داخلی دیگر را نیز به سر میز مذاکرات می آورد» و از همین رو «طرف میانجی فعال باید تمامی این مسائل را در نحوه ایجاد انگیزه ها و عوامل بازدارنده برای طرف های مخالف در نظر بگیرد، اما طرف میانجی آمریکایی در تلاش های میانجیگرانه خود میان طرفین فلسطینی و اسرائیلی این مسائل را مد نظر قرار نداده است.»
نویسنده در ادامه تاکید می کند که دولت های مختلف آمریکایی از زمان آغاز روند سازش اسلو در سال 1993 به عمد تاثیر اختلاف چشمگیر قدرت طرفین فلسطینی و اسرائیلی را نادیده گرفته یا به آن کم توجهی کرده اند. واقعیت این است که روابط میان طرفین اسرائیلی و فلسطینی تنها مربوط به منازعه فلسطینی ـ صهیونیستی نیست، بلکه به طرف اشغالگری نیز که مستقیما بر زندگی میلیون ها فلسطینی سیطره دارد، مربوط می شود. در همین حال، با وجود توجه زیاد آمریکا به نیازهای سیاسی داخلی مقامات صهیونیستی به خاطر جلوگیری از بروز هر گونه خللی در ائتلاف های دولتی داخلی و فراهم کردن راه فرار آنها از زیر تعهدات شان در جریان روند سازش که تعلیق شهرک سازی از جمله آنهاست، مسئولان آمریکایی اهتمام کمی به مسائل و محدودیت های داخلی یا نگرانی های مقامات فلسطینی داشته اند.
جندی در ادامه تاکید می کند که دو مولفه اصلی این “نقطه کور” از دو فرضیه اشتباه سرچشمه می گیرند که دولت های آمریکایی از گذشته دور در جریان روند سازش که همواره واشنگتن بر آن نظارت داشته است، در سرلوحه کار خود قرار داده اند. آنها قبل از هر چیزی بر این باور بودند که مقامات صهیونیستی در صورت احساس امنیت سیاسی و نظامی، آمادگی بیشتری برای “ریسک بر سر صلح” خواهند داشت. در همین حال، از نظر بسیاری از مراجع سیاست گذاری آمریکا در کاخ سفید و کنگره، صلح نیازمند تغییر ابعاد مختلف سیاست طرف فلسطینی نیز هست تا فلسطینی ها به شریک مناسبی برای صلح تبدیل شوند.
این دو عامل، نتیجه ارتباط تنگاتنگ غیرعادی میان آمریکا و اسرائیل و تاثیر زیاد لابی حامی رژیم صهیونیستی است. در یک کلمه، از لحاظ سیاسی این مساله ساده تر و کم هزینه تر بود که مسئولان آمریکایی به جای اعمال فشار بر روی مقامات صهیونیستی درباره مسائلی مانند شهرک های صهیونیستی یا رعایت حقوق فلسطینیان، بیشتر بر روی مسائلی مانند اصلاح سیاست فلسطینی ها و بهبود امنیت رژیم صهیونیستی تمرکز کنند.
این نقطه کور در عمل چطور مورد استفاده قرار می گیرد؟
نویسنده کتاب می گوید که با کاهش فشار بر روی طرف قویتر و افزایش فشار بر روی طرف ضعیفتر، واشنگتن عملا روند عکس آن چیزی را که باید در عرصه میانجیگری عادی انجام دهد، در پیش گرفته است که همین مساله باعث تقویت وضعیت کنونی و تشدید درگیری می شود. این مساله پس از شکست اجلاس کمپ دیوید در ژوئیه سال 2000 و شکل گیری انتفاضه فلسطین که به انتفاضه الاقصی یا همان انتفاضه دوم معروف شده است، آشکارتر شد.
با وجود اینکه هر دو طرف در شکست مذاکرات و تشدید درگیری ها نقش داشتند، کلینتون تصمیم گرفت تنها عرفات و فلسطینی ها را مورد سرزنش قرار دهد که این مساله نیز ناشی از ارتباط قوی میان واشنگتن و تل آویو بود. مقامات آمریکایی و صهیونیستی ابزارها و انگیزه های تحمیل بیشترین میزان مسئولیت و هزینه های شکست به فلسطینی ها را داشتند. با این وجود، کلینتون به تنگتر کردن فضای سیاسی به منظور دستیابی به توافق طی زمان باقی مانده از عمر دولتش (در اواخر سال 2000 و اوایل سال 2001) و تایید روایت قائل به اینکه رژیم صهیونیستی شریکی برای صلح ندارد، کمک کرد و همه اینها منجر به تشدید خشونت طی ماه ها و سال های پس از آن شد.
دولت آمریکا و مذاکره کنندگان آمریکایی در دوره جرج بوش (پسر) رئیس جمهور اسبق این کشور از این موضع حمایت کردند که «لجبازی عرفات و سرسختی فلسطینی ها عامل اصلی درگیری هستند و نه اشغالگری بی وقفه اسرائیل. با وجود اینکه بوش پسر اولین رئیس جمهور آمریکا بو د که رسما با تشکیل کشور فلسطین موافقت کرد، اما ائتلاف بوش با آریل شارون پس از حوادث 11 سپتامبر سال 2001 و موج حملات مبارزان فلسطینی باعث شد که دست شارون برای سرکوب انتفاضه فلسطین و اجرای عملیات تخریب هدفمند حاکمیت، امنیت و موسسات و زیرساخت های فلسطین باز باشد.
الجندی که در مذاکرات آناپولیس در آمریکا مشارکت داشت، می گوید که «شاید بیشترین مصادیق “نقطه کور” همان کنفرانس صلح آناپولیس باشد که جرج بوش مدت کوتاهی پس از سیطره حماس بر نوار غزه و شکست نیروهای تشکیلات خودگردان فلسطین در ژوئیه سال 2007 برگزار کرد. در حالی که اکثریت مردم عادی در فلسطین شکاف داخلی را شکستی برای پروژه ملی می دانند، مسئولان آمریکایی معتقدند که این مساله فرصتی برای پیشبرد روند سازش بدون تاثیرگذاری حماس است که تهدیدی برای به شمار می رود. اما این صرفا یک رویا و خیال بود؛ به طوری که مذاکرات آناپولیس که به مدت یک سال ادامه داشت، با آغاز درگیری میان رژیم صهیونیستی و حماس در اواخر دسامبر سال 2008 متوقف شد. از آن زمان، انزوای غزه و بروز شکاف داخلی ادامه دار در فلسطین منجر به تشدید خشونت و تعطیلی سیاست داخلی فلسطین و نیز شکست مذاکرات سازش شد.»
در نهایت، نویسنده تاکید می کند که «فقدان فشار بر روی مقامات صهیونیستی باعث نشد که آنها برای دستیابی به صلح ریسک کنند، بلکه آنها از فکر نیاز به تحقق آن کلا بیرون آمدند و هزینه های سیاسی، اقتصادی و حتی نظامی رژیم صهیونیستی را به فلسطینیان تحمیل کردند. تلاش های واشنگتن برای بی توجهی به سیاست فلسطین یا مهندسی مجدد آن باعث نشد که فلسطینی ها به شرکای موثر در عرصه مذاکرات تبدیل شوند، بلکه به جای آن باعث تضعیف مقامات و موسسات سیاسی فلسطین و شکل گیری موج های متعدد ناامنی و خشونت شد.
نقطه کور در دولت ترامپ چطور مورد استفاده قرار می گیرد؟
الجندی در ادامه بر روی این واقعیت تاکید می کند که دولت دونالد ترامپ رئیس جمهور کنونی آمریکا در ابعاد زیادی بر روی “نقطه کور” تمرکز می کند. این دولت از سویی به همراهی کامل با رژیم صهیونیستی و نیز عناصر تندروتر و سخت گیرتر در عرصه سیاست این رژیم افتخار می کند و از سوی دیگر، ترامپ و تیمش (جارد کوشنر داماد وی، جیسون گرینبلات فرستاده وی در مذاکرات بین المللی و دیوید فریدمن سفیر آمریکا در اسرائیل) کاملا نه تنها به سیاست و یا تاریخ فلسطین، بلکه به ماهیت فلسطین بی توجهی می کنند. در واقع، نقش آمریکا در دوره ترامپ از نقش میانجی صلح بی طرف به نقش تخریب کننده هر گونه روند صلح فراگیر تبدیل شده است.
نویسنده در پایان تصریح می کند که تصمیم ترامپ در ماه دسامبر سال 2017 مبنی بر به رسمیت شناختن قدس به عنوان پایتخت رژیم صهیونیستی، مساله فلسطین را از روی میز مذاکرات حذف کرد و فلسطینی ها با مشارکت در روند سازشی که رهبری آنرا ترامپ بر عهده داشته باشد، بیش از دوری از این روند مذاکرات ضربه خواهند خورد. ترامپ علاوه بر چشم پوشی از هدف تشکیل کشور فلسطینی برخوردار از حق حاکمیت، به تلاش برای رهایی از نسخه کنونی “زمین در برابر صلح” که بیش از نیم قرن است مذاکرات صلح را تحت تاثیر خود قرار داده است، ادامه می دهد و این مساله را به وضوح می توان در تصمیم اخیر ترامپ در به رسمیت شناختن حاکمیت رژیم صهیونیستی بر بلندی های اشغالی جولان مشاهده کرد. در واقع، گفتمان دولت ترامپ؛ از جمله حذف اصطلاح “اراضی اشغالی” از فرهنگ لغت رسمی خود، نشان می دهد که این دولت آماده پذیرش سیطره همیشگی رژیم صهیونیستی بر 5 میلیون فلسطینی ساکن کرانه باختری و باریکه غزه است.
الجندی همچنین تاکید می کند که اقدام ترامپ در لغو تمامی اشکال کمک اقتصادی و انسانی به ملت فلسطین باعث تقویت این باور شد که دولت وی قصد حل مسالمت آمیز منازعه را ندارد، بلکه به فکر سازش دائمی مبتنی بر شکست طرف فلسطینی و پیروزی طرف صهیونیستی و لزوم اذعان فلسطینی ها به آن است.