اعلام موجودیت “اسرائیل” در مه 1948 یک پیروزی بزرگ برای پروژه صهیونیسم و یک فاجعه بزرگ برای فلسطینیان بود. اگر تاریخ 15 مه یادآور اوج دستاوردها و موفقیت های پروژه صهیونیسم باشد، در عین حال اوج فجایایی است که بر سر ملت فلسطین آمد و از آنجایی که در پروژه صهیونیسم جایی برای زندگی دو ملت در یک سرزمین وجود ندارد، چالش میان دو طرف به سمتی کشیده شد که اساس آن “یا من باید باشم یا تو” بود. آری! جامعه صهیونیستی از همان آغاز بر این اصل و اساس استوار گشت یعنی جامعه ای که تاب تحمل همزیستی با جامعه فلسطینی را ندارد.
پروژه صهیونیسم به اشغال ـ با توسل به زور ـ سرزمین فلسطین پایان نیافت ؛ چرا که یکی از ضرورت های دست درازی و تصاحب سرزمین دیگران، اشغال تاریخ و راستین جلوه دادن اسطوره “سرزمین بدون ملت برای ملت بدون سرزمین” است که در وعده بالفور مطرح شد.
“اسرائیل” هیچ گاه خود را به عنوان یک کشور استعمارگری که موجودیتش وابسته به اشغال سرزمین دیگران است، معرفی نکرد ؛ بلکه بنیانگذاران آن وادار به تجدید نظر در تاریخ قوم یهود و تنظیم دوباره آن شدند. موسسان اسرائیل همچنین کار تاریخ سازی برای سرزمینی که پروژه صهیونیسم در آن به اجرا در می آمد، را نیز عهده دار شدند تا اینکه تاریخ این سرزمین را بر اساس تجدیدنظرهای صورت گرفته در تاریخ یهود بسازند.
از آنجایی که “تاریخ از آن غالب است”، طرف غالب نیز برای کنترل تاریخ می کوشد و آن را بدان صورت که منافعش تامین شود، شکل می دهد. صهیونیست ها نیز با همدستی غربی ها توجه افراد را از تاریخ حقیقی فلسطین منحرف کردند، غربی هایی که خود عامل مصیبت یهودیان در جنگ دوم جهانی بودند و می خواستند برای حل مشکل یهودیان از ملت فلسطین مایه بگذارند یعنی راه حلی که کمترین هزینه را برای شان به دنبال داشت.
همان طور که مشخص است برای منحرف کردن افراد از توجه به تاریخ حقیقی فلسطین لازم بود تا روایتی که از تاریخ این کشور وجود داشت، تغییر کند و صد البته که این تغییر دست کمی از اشغال زمین ندارد.
بر اساس دستورالعملی که از سوی وزارت آموزش رژیم اشغالگر عبری صادر شد، آموزگاران صهیونیست وظیفه یافتند تا در هنگام آموزش تاریخ “اسرائیل” به دانش آموزان چنین بگویند: “ما به این سرزمین آمدیم ؛ ولی هنگام ورود ما هیچ کسی در اینجا نبود و هیچ امتی در اینجا نبود که بخواهد صدها سال در این کشور مقیم بوده باشد. ضمنا عرب هایی که در این سرزمین بودند، تنها چند دهه یعنی در دهه های سی و چهل به این منطقه آمده و افرادی بودند که از ظلم محمد علی پاشا، حاکم مصر گریخته بودند.”
آری! این توصیف تاریخی از سرزمین فلسطین می تواند به یک توجیه منطقی و یک حقیقت در راستای کنترل یک منطقه با استفاده از قدرت باشد.
“اسرائیل” بعد از اعلام موجودیت خود باز هم برنامه های موجود در پروژه صهیونیسم را ادامه داد و به گفته باروک کیمرلینگ: “اسرائیل به عنوان یک جامعه و کشوری شکل یافت که موجودیت آن در گرو مهاجرت یهودیان بود و هنوز نیز به عنوان یک جامعه مهاجر محور فعال است.”
رژیم صهیونیستی برای آنکه بتواند همچنان ویژگی خود به عنوان یک کشور مهاجر محور حفظ کند، مجبور بود که اشغال زمین های فلسطینی را در صدر اولویت های خود قرار دهد و همین امر باعث شد که بعد از اعلام موجودیت خود، در سال 1967 اقدام به اشغال مساحت گسترده ای از اراضی فلسطین ورزد. همان طور که می دانیم برای اشغال و تصاحب زمین باید صاحبان آن را از میان برداری و منکر وجود صاحبان آن شوی. ما با مسئله انکار وجود صاحبان فلسطین در میان ناقدان صهیونیست رو به رو هستیم. ایلان بابیه، مورخ یهودی می نویسد: “ناقدان صهیونیست در گذشته و حال به تاثیرات اشغالگری در وجود سربازان نازک نارنجی صهیونیست می پردازند ؛ ولی به تاثیر جراحت های یک کودک فلسطینی که به ضرب گلوله یک سرباز صهیونیست زخمی می شود، اهمیتی نمی دهند.”
فاجعه 1948 باعث شد تا مردم فلسطین که زمانی در میهن خود اکثریت بودند، به مجموعه افرادی تبدیل شوند که جدا از هم و به دور از سرزمین مادری، در اردوگاه های مختلف در کشورهای همسایه به سر می برند.
فلسطینیان مغلوب دیگر نمی توانستند تجربیات شان را به ثبت برسانند ؛ چرا که مغلوب باید در ابتدا زخم های خود را مرهم نهد و ملت فلسطین از زمان حضور اشغالگران در کشورشان فرصتی برای مرهم نهادن نیافته اند و دولت عبری نیز همچنان بر حجم فشارهای خود علیه این ملت می افزاید. در حال حاضر و بعد از گذشت سال ها از آن فاجعه دردناک، باید فلسطینیان منتظر بمانند و ببینند که آیا توان ثبت تجربه های گذشته شان را دارند یعنی کاری که تا این لحظه موفق به انجام آن نشده اند. ضمنا جانبداری های جامعه جهانی از رژیم صهیونیستی و بی توجهی اش به دردها و رنج های فلسطینیان نیز در ثبت این حوادث تاثیر می گذارد ؛ چرا که هیچ گوش شنوایی برای این تجربه پیدا نمی شود و به جز اندکی از افراد، هیچ کس دیگری نیست که بخواهد از واقعیت ها باخبر شود ؛ زیرا جلادها در این ماجرا یهودیانی هستند که زمانی خود قربانی نازی ها بوده اند و امروز عرب ها را قربانی می کند و از این رو، غربی ها که از نزدیک مراقب اوضاع هستند سعی می کنند که حجم فاجعه موجود در فلسطین را تا حد ممکن اندک جلوه دهند. از همان آغاز، غربی ها به گونه ای با مسئله فلسطین برخورد می کردند که گویی این مسئله جماعتی پناهنده است که نیازمند کمک های انسانی هستند ؛ ولی در این میان دلایل سیاسی فاجعه ای که بر سر مردم فلسطین آمد، پنهان نگاه داشته شد و مسئله فلسطین نیز تنها به عنوان مشکل پناهندگان مطرح شد.
جنایت های صهیونیست ها و همدستی غربی ها عامل فاجعه ای است که ـ به خاطر سلب اراضی و آواره کردن افراد ـ بر سر فلسطینیان آمد و در واقع ریشه اصلی مناقشه فلسطینی ها و صهیونیست ها در همین جا است یعنی اگر صهیونیست ها به جنایتی که در حق ملت فلسطین مرتکب شده اند، اعتراف نکنند باز هم عوامل و ریشه های چالش و مناقشه باقی می ماند و در واقع همین مسئله نیز تفاوت اساسی میان صلح و سازش است. در سازش تمامی تلاش ها در راستای حل مسائل فرعی ناشی از چالش است ؛ ولی اگر به دنبال صلح دائم و همیشگی باشیم باید ریشه های مشکل را حل کرد و حل این ریشه ها در ابتدا نه از جانب قربانی، بلکه باید از جانب جلاد باشد. امتیازاتی که قربانی تحت فشار قدرت می دهد، باعث ایجاد یک سازش نامتوازن و ناپایدار می شود و با نظر به اینکه تاریخ مشترک، هم تاریخ جلاد است و هم تاریخ قربانی ؛ پس اگر جلاد می خواهد گامی به سمت صلح بردارد باید به صدای قربانی نیز گوش دهد و حق و حقوقش را به رسمیت بشناسد.