پنج شنبه 01/می/2025

آزادی خردسال ترین اسیر فلسطینی از زندان های اشغالگران

پنج‌شنبه 29-نوامبر-2007

  می گویند زندگی مجموعه ای از داستان ها و حکایاتی است که تاکنون هیچ کس نتوانسته است آنها را بر زبان جاری کند. با این تفکر رنج انتظار در مقابل زندان صهیونیستی تلموند را بر خود هموار کردم و به انتظار “عایشه” خردسال ترین اسیر فلسطینی نشستم که قرار بود؛ اشغالگران صهیونیست او را آزاد کنند.

سه سال پیش در این زندانی که اکنون من در مقابل آن ایستاده ام، در دنیایی که میله های زندان بر دور آن حصاری کشیده بودند؛ نوزادی دیده به جهان گشود که اکنون پس از پشت سر گذاشتن سومین بهار عمر خود هنوز رنگ نیلی آسمان را به چشم ندیده است.

گناه این طفل معصوم این است که تنها فرزند بانویی فلسطینی به نام “عطاف علیان” است که رژیم صهیونیستی وی را به اتهام طرفداری از یک حزب سیاسی مخالف این رژیم بازداشت و زندانی کرده است.

“ام ولید” مادر بزرگ 70 ساله این طفل اسیر فلسطینی در مقابل زندان بر روی تخته سنگی که نگهبانان زندان به منظور ممانعت از نزدیک شدن خودروها به در زندان گذاشته اند، نشسته بود. مادر بزرگی که تنها بازمانده خانواده وی پس از بازداشت پدرش توسط نظامیان صهیونیستی است.

ترس و نگرانی بر چهره این پیرزن فلسطینی کاملا مشهود بود. پیرزن در حالی که سعی می کرد؛ صورت چین و چروک خورده خود را در زیر سایبان دست خود از نور خورشید در امان نگه دارد، این عبارات را بر لبان خود جاری ساخت:« کاش آنها دو سه روز دیرتر پسرم را بازداشت می کردند بیچاره پسرم حسرت بغل کردن بچه اش در دلش ماند.»

وی قبل از این که از من بخواهد تا از نظامیان صهیونیستی که در جلوی در زندان ایستاده بودند، بپرسم که نوه خردسال وی کی آزاد می شود، داستان بازداشت فرزندش را برای من بازگو کرد.

 آزادی عایشه

قبل از این که بتوانم او را قانع کنم که نباید به درب زندان نزدیک شود، ناگهان درب الکترونیکی زندان باز شد و عایشه در کنار مردی که دست او را گرفته بود از زندان خارج شد. این مرد در واقع وکیل “عطاف علیان” مادر این طفل اسیر بود که مسئولان زندان مسئولیت تحویل دادن این طفل به خانواده اش در بیرون از زندان را به او سپرده بودند.

در این لحظه پیرزن فریاد خوشحالی سر داد و از جایش برخاست. ” فرزند دلبندم، دختر نازنینم …” پیرزن با این عبارات به پیشواز نوه دلبندش رفت و او را در آغوش پر مهر و محبت خود کشید و صورتش را بوسید.

اما عایشه که برای اولین بار بود؛ مادر بزرگش را می دید، او را نبوسید و گریه کنان پشت وکیل مادرش که همراه او بود؛ قایم شد و فریاد می زد “ماما”. عایشه دست وکیل را گرفته و او را به طرف زندان می کشید، اما وقتی چشمش به در زندان افتاد؛ دید که در زندان پشت سر آن ها بسته شده است و وی دیگر از دیدن مادرش محروم شده است.

کوچولوی داستان ما با ترس و لرز اولین گام هایش را در محیط بیرون از عالم زندان که وی غیر از آن جای دیگری را به چشم ندیده بود بر می داشت و غیر از یک عروسک پارچه ای و خاطرات تلخ سه سال زندان چیز دیگری با خود به همراه نداشت.

عایشه در حال حاضر سه سال و دو ماه سن دارد و به گفته وکیل مادرش حد اقل باید 6 ماه قبل آزاد می شد؛ چرا که قوانین زندان به کودکان بالای دو سال اجازه نمی دهد که به همره مادرانشان در زندان بمانند.

علاوه بر عایشه 5 نوزاد فلسطینی دیگر نیز در داخل زندان دیده به جهان گشوده اند که سه تن از آنها به دلایل بهداشتی بلافاصله به بیرون از زندان انتقال داده شده اند و یک نوزاد دیگر نیز در حین تولد جان خود را از دست داده است. عایشه پنجمین کودکی است که در زندان به دنیا آمده است و مادر وی با اصرار خواستار محافظت از فرزندش در دوره شیرخوارگی شده بود.

 بازگشت به خانه

عایشه خیلی زود با تلفن همراه من که صدای زنگ آن توجه وی را جلب کرده بود سرگرم شد و بدین ترتیب دست وکیل را رها کرد و همراه من و مادر بزرگش به خانه آمد.

عایشه در داخل خانه به تمامی زوایای خانه سرک می کشید و بعد از اینکه تمامی تلاش های من برای صحبت کردن این طفل بی نتیجه ماند، در کنار پیرزن نشستم. پیرزن خیلی نگران این مساله بود که نتواند از عهده سرپرستی نوه اش برآید و می گفت:« کاش صهیونیست ها حداقل یکی از والدینش را آزاد کنند، من که قدرت این را ندارم؛ هر جا رفت دنبالش کنم. مرض قند نای راه رفتن برای من باقی نگذاشته است.»

پیرزن در همین حال که درد دل هایش را بازگو می کرد؛ چشمانش تمامی حرکات نوه اش را زیر نظر داشت و این کودک هم انگار می خواست که با دنیای جدیدی که وارد آن شده بود؛ آشنا شود.

عایشه یک لحظه از چشم ما پنهان و وارد یکی از اتاق ها شد. پس از مدتی دیدیم که عکس شب عروسی والدینش را در دستان کوچکش گرفته و پیش ما آورد. مطمئنا او که در زندگی اش غیر از یکبار آن هم در یک ملاقات 45 دقیقه ای پدرش را ندیده بود؛ او را نمی شناخت اما مادرش را می شناخت.. برای این که این طفل را به حرف بیاورم از او پرسیدم:«این کیست؟»

عایشه که گویی با نگاه خود می خواست مرا به خاطر نادانی ام مجازات کند، نگاهی به صورت من انداخت و فریاد زد:« مامان … مامانم کجاست؟ .. من می خواهم پیش مامانم بروم.» عایشه سپس به عکس والدینش زل زد و گاهی با دستان کوچکش عکس را لمس می کرد و گاهی هم آن را می بوسید و می گفت:« مامانم کجا رفت؟»

وقتی که خواستم از خانه خارج شوم، عایشه کیفم را گرفت و کلمات مبهمی را بر زبان آورد، به طرف او خم شدم و خواستم که بفهمم چه چیزی می خواهد بگوید. به نظر می رسید که در دایره لغات ذهن خود دنبال کلماتی می گشت که بتواند حرف دلش را بزند و سپس گفت:« من هم با تو می آیم … من مامانم را می خواهم.»

عشق به مادر و آغوش پر مهر و محبت او که اکنون در پشت میله های زندان مانده بود در تمامی وجنات عایشه به چشم می خورد. با داشتن سه سال سن خیلی چیزها را می فهمید.. 

 

لینک کوتاه:

کپی شد