پنج شنبه 01/می/2025

صندوق چوبی پدر بزرگ

چهارشنبه 21-می-2008

  هنگامی که من بچه بودم، مادر بزرگم داستان روستای سوخته را برایمان تعریف می کرد. مادربزرگم دایما همین داستان تکراری را برای ما بازگو و تکرار می کرد و ما از تکرار این داستان خسته شده بودیم و همین که وی شروع به بازگویی داستان می کرد، ما فرار می کردیم و به بازی می پرداختیم . او دوباره ما را جمع می کرد و به ما شیرینی و شکلاتی می داد و دوباره شروع به تعریف داستان می کرد.

مادر بزرگ در مورد کشتزارها و درخت های پرتقال و لیمو و گردو و انار که در این سرزمین می کاشتند و پرورش می دادند و درباره خانه های گلی سخن می گفت . درباره تنوری که در آن نان می پختند و درباره چاه آب و انبار ؛ انباری که در آن گندم و جو ذخیره می کردند که در فصل درو با دستان همین مردم روستا درو شده بود؛ برایمان سخن می گفت و این که چگونه در چنین فصل مهمی همه با هم همکاری می کردند . وی در مورد همسایگان و اسامی خانواده ساکن این روستا و روستاهای مجاور و از جزئیات کارهای روزانه و این که چگونه روزگار خود را سپری می کردند، حرف ها می زد.

درباره فصل های چهارگانه که چگونه در این روستا خود را نشان می دادند، روستایی که 16 کیلومتر با شهر غزه فاصله داشت و همچنین در مورد جنگ های جهانی که در آن زمان به وقوع پیوست و درباره دوران حکومت ترک های عثمانی نیز برایمان سخن می گفت.

مادر بزرگم همیشه کلمات ترکی را با افتخار زیر زبان زمزمه و آن ها را از بر می کرد . در مورد مار بزرگی که روزی به خانه ما آمد و این که چگونه وی با شجاعت با چوب ضخیمی این مار را کشت برایمان سخن می گفت.

محمود پدر بزرگم ( پدر پدرم) بزرگ روستا و عالم و روحانی محل و در دانشگاه الازهر درس خوانده بود. او اولین درسخوانده و عالم روستا بود . خط زیبایی داشت و شاید من هم کمی از خط زیبای او ارث برده باشم . او کتاب های زیادی را تهیه کرده بود و ساعت ها به مطالعه آن ها می پرداخت . یک بار از مادر بزرگم پرسیدم عکس پدر بزرگم کجاست و کتاب هایش چه شده اند؟ من همیشه دوست داشتم و دارم تا کتاب های قدیمی را ببینم و بویشان را استشمام کنم و دوست دارم تا کتاب هایی را لمس کنم که قبلا پدر بزرگم آن را لمس کرده و آن ها را خوانده بود . مادر بزرگ در پاسخ سوالم گفت : هنگامی که یهودیان به روستاهای مجاور حمله کردند و اخبار جرم و جنایت و کشتارشان به گوش دبگران می رسید ؛ اخباری مبنی بر این که هرجا قدم می گذاشتند آن جا را به ویران می کردند و این که چگونه کودکان و سالخوردگان را می کشتند و زنان را مورد تجاوز قرار می دادند و خانه ها را ویران می کردند، در همه جا پخش گردید ؛ زنان و کودکان و پیرزنان فرار کردند و آواره شدند و جوانان و مردان توانمند در روستا ماندند تا با سلاح اندک و ناچیز خود از آن دفاع کنند .

پدر بزرگم چندین سال قبل از فاجعه فلسطین به دیار باقی شتافت و در همین روستا دفن گردید. مادر بزرگم می گفت که اگر بتوانم دوباره به روستایم برگردم وجب به وجب خاک آن جا را می شناسم و به تو خواهم گفت که پدر بزرگت دقیقا در کجا دفن شده است .

مادر بزرگ به من گفت که ما قبل از این که از روستایمان آواره و رانده شویم کتاب ها و عکس های پدربزرگ را جمع کردیم و در صندوق چوبی قرار دادیم و گودال عمیقی کندیم و این صندوق را در دل زمین جای دادیم تا شاید روزی اشغالگری نابود شود و ما بتوانیم به روستایمان برگردیم و دوباره این صندوق یادگار پدر بزرگ را از دل خاک بیرون آوریم .

مادر بزرگ مانند دیگران همراه کودکان خود از این روستا فرار کرد به امید روزی که دوباره به آن برگردد و دوران آوارگی چندان طول نکشد اما روزها به ماه ها و ماه ها به سال ها تبدیل شدند تا این که امروز فرا رسید و او در میان نوه هایش نشسته است و داستان سرزمین و وطنشان را برایشان تعریف می کند . با تاثر و حسرت فراوان درباره گذشته سخن می گوید و من با توجه به شرایط سنی خود جز به صندوق چوبی به چیز دیگری فکر نمی کنم؛ صندوقی که کتاب ها و تصاویر پدر بزرگم در آن می باشد. دایما با خود می اندیشم که اکنون چند سال از دفن صندوق پدر بزرگم گذشته است و یا اکنون کتاب ها و تصاویر درون آن در زیر زمین رطوبت زده و پوسیده نشده اند؟ آیا زمین آن را نبلعیده است؟ آیا باران به درون صندوق راه نیافته و این کتاب ها و عکس ها از هم نگسیخته و پاره پاره نشده و با ذرات خاک نیامیخته اند؟ آیا یهودیان این صندوق را یافته اند ؟! و آیا محتویاتش را برداشته و در کتابخانه هایشان گذاشته اند و یا شاید آن ها را پاره پاره کرده و سوزانده اند تا هیچ نشانی از هویت این سرزمین باقی نماند!!

رویای دست یابی به این صندوق تا به امروز باقی است و شاید رویا و آرزوی کوچکی باشد اما نماد آرزوی بزرگتری است و آن آرزوی بزرگ، آرزوی بازگشت به روستای نیاکانم می باشد. من این داستان را برای فرزندانم نیز بازگو خواهم کرد تا این داستان پایدار باقی بماند و اگر از کلمات و تکرار آن به ستوه آمدند برای آنان این داستان را نقاشی می کنم و به رنگ های گوناگون در می آورم و این نقش ها را متحرک می کنم تا این رویا باقی بماند و روزی به حقیقت بپیوندند حتی اگر در آن روز اثری از این صندوق نباشد… برای من کافی است که روزی این سرزمین گام های من و فرزندان و نوادگانم را در آغوش بگیرد همانگونه که در گذشته گام های مادربزرگم را در آغوش گرفت ؛ مادر بزرگی که تا دم مرگ این داستان را برای ما بازگو می کرد تا ما راه بازگشت را فراموش نکنیم . من نیز قدم های پدربزرگم را در آغوش می گیرم؛ پدربزرگی که آرزو دارم روزی بتوانم کتاب هایش را ورق بزنم و تصویرش را ببینم!!!       

لینک کوتاه:

کپی شد